ناگهان بانگی برآمد خواجه مُرد از جهان جز یک کفن چیزی نَبُرد
یک روز همین خانهای که سقف دارد خانه عنکبوتها و لانهی خفاشها می شود،
همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ میزند،
همین بچه هایی که نفسمان به نفس شان بند است، می روند پی زندگیشان،
حتی نمیآیند آبی بریزند روی سنگ مزارمان...
قبل از ما میلیاردها انسان روی این کرهی خاکی راه رفته اند.
مغرورانه گفته اند: مگر من اجازه بدم!
مگر از روی جنازه ی من رد بشید...
و حالا کسی حتی نمی تواند هم استخوان های جنازه شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود!
قبل از ما کسانی زیستهاند که زیبا بوده اند،
دلفریب،
مثل آهو خرامان راه رفته اند.
زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده.
سیبها از سرخی گونه هایشان رنگ باختهاند
و حالا
کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمیآورد.
قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمهی دشمنانشان شراب ریختهاند و خوردهاند.
سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند، پنجه در پنجه شیر انداخته اند،
از گلوله نترسیده اند
و حالا
کسی نمیداند در کجای تاریخ گم شده اند!
همه این کینهها،
همهی این تلخیها،
همهی این زخم زبان زدنها،
همهی این کوفت کردن دقیقهها به جان هم،
همهی این زهر ریختنها،
تهمت زدنها،
توهین کردنها به هم
همه...
تمام می شود.
از یاد میرود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم.
اگر میتوانیم به هم حس خوب بدهیم
کنار هم بمانیم
و اگر نه، راهمان را کج کنیم.
دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم.
همه ی ما.
بدون استثناء، کمی دیرتر، کمی زودتر.
یک دفعه. ناگهان...
.... بانگی برآمد
------------------- خواجه مُرد
---------------------------------- از جهان جز یک کفن
------------------------------------------------------------ چیزی نَبُرد
:: بازدید از این مطلب : 65
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0